خون جاودانه شهیدان را باید در رگهای تاریخ جستجو نمود، و راز بقای جسمان نحیف شهدا را در روشنایی مهتاب بر قلوب غفلت زده زمینیان و تفسیر آیه های بیداری. رستگان و پیوستگان الهی، همان گمنامانی که از فراسوی تاریخ با بدنهای خفته در خاک، میراث دار پاک ترین نامها هستند، انسانهای این زمانه را به خویش و خدا می خوانند. شهیدان جنگ احد، سعد بن ربیع و عمر بن جموح ، آشناترین ستارگان کهکشان گمنامیند، پیکر سالم آنان بعد از پنج دهه گمنامی، معادلات عقل دنیایی را در هم می شکند و جانهای وامانده را بیدار می کند...
سلام بر آنان که ایستاده می میرند!...
***
سعد فرزند «الربیع بن عمرو» و «هزیله» دختر «عنبهبنعمرو» از افراد قبیله «خزرج» در مدینه بود. او در «بیعت عقبه» به دین اسلام ایمان آورد و با پیامبر پیمان بست. سعد در زمانی که هیچیک از اعراب سواد نداشتند، خط مینوشت، پس از ورود پیامبر (ص) به مدینه حضرت (ص) میان او و عبدالرحمنبنعوف پیوند برادری بست. سعد به حرمت رسولالله (ص) تصمیم گرفت مقداری از داراییاش را به عبدالرحمن ببخشد، اما عبدالرحمن نپذیرفت، او دو همسر داشت که یکی از آنها عمره دختر «حزمبنزید» بود، سعد یکی از نقیبان دوازدهگانه انصار به شمار میرفت، او در نبرد بدر و احد در رکاب رسول خدا (ص) جنگید و در جنگ احد دوازده زخم بر پیکرش نشست، پیامبر (ص) در میان جنگ او را دید پس از اتمام نبرد محمد بن مسلمه را فرستاد تا از احوال او جویا شود، محمد به کنار پیکر نیمهجان او رفت، سعد پرسید، آیا رسول خدا زنده است؟ و محمد پاسخ داد: «آری حضرت (ص) به ما خبرداد تو دوازده زخم نیزه خوردهای؟ سعد نفس عمیقی کشید توانی در بدن نداشت در آخرین لحظات گفت: «به انصار سلام برسان و بگو شما را به خدا پیمانی را که در شب عقبه، با رسول خدا (ص) بستهاید به خاطر داشته باشید. اگر کسی از شما زنده باشد و به رسول خدا (ص) آسیبی برسد در پیشگاه الهی معذور نخواهد بود. سعد کلامش را به پایان رساند و زنده تاریخ شد. محمد سراسیمه به نزد پیامبر (ص) بازگشت، با شنیدن خبر شهادت او رسول خدا (ص) رو به قبله ایستاده و فرمودند: سعدبنربیع را در حالی که کاملاً از او خشنود هستی به حضورت بپذیر. آن روز سعد را به همراه فرزند دخترش «خارجهبنیزید»(1) در یک قبر به خاک سپردند. پیکر سعد را 46 سال بعد در زمان معاویه به علت حفر چاه در قبرستان احد از خاک بیرون آوردند او هنوز سالم و معطر بود.
1- نام مادری وی جمیله معروف به امسعد بوده است. ***
عمرو فرزند «جموح بن زید» از افراد قبیله «بنیحرام» و از اهالی شهر مدینه بود. پسرش «معاذ» در بیعت عقبه با پیامبر (ص) دست یاری داد، و به اسلام ایمان آورد، اما عمرو مدتها بعد دین اسلام را پذیرفت، زمانی که رسولالله (ص) به یثرب (مدینهالنبی) مهاجرت کرد، او مردی پیر و لنگ بود، به همین علت او را از جهاد با کفار معاف کرد. در سال سوم هجرت جنگ احد آغاز شد، چهار پسر عمرو در رکاب پیامبر (ص) آماده جهاد گشتند، عمرو نیز قصد حضور درمیدان را داشت، خانوادهاش با او مخالفت کردند. اما او پسر و شمشیر را برداشت و گفت: «پروردگارا! مرا با خاری نزد خانوادهام بازنگردان». سپس به نزد پیامبر(ص) رفته و عرض کرد: «پسرانم میخواهند مرا از آمدن همراه شما و جنگ منع کنند حال آنکه به خدا سوگند، آرزومندم که با همین پای لنگ خود به سوی بهشت گام بردارم». حضرت محمد (ص) وقتی خواهش و اصرار او را مبنی بر حضور در جنگ دید به پسرانش فرمود: «شما حق ندارید او را منع کنید، شاید خداوند شهادت را بهره او فرماید، سرانجام او در نبرد احد در سال سوم هجرت شرکت نمود، عمرو دلاورانه با مشرکان میجنگید و میگفت: «به خدا سوگند! مشتاق بهشتم». عمروبنجموح به همراه یکی از فرزندانش به شهادت رسید. پیکر پاک او را در حالی که مثله شده بود، به همراه عبداللهبنحرام در یک قبر در سرزمین احد به خاک سپردند، 46 سال بعد زمانی که معاویه قصد حفر چاه در قبرستان احد را داشت، پیکر او را در حالی که سالم بود از خاک بیرون آوردند، سپس در نقطه دیگری از احد به خاک سپردند.
منابع:
کتاب طبقات جلد 4 کتاب مغاذی جلد 1 کتاب شهدای اسلام فی عصر رساله
نویسنده: گمگشته |
یکشنبه 89 تیر 27 ساعت 12:38 عصر
|
|
|
نظرات دیگران نظر
|
تنها جایی که می دانست دست خالی برنمی گردد مشهد بود. آرزوی داشتن پسر او را به مشهد کشانده بود. حرم علی بن موسی الرضا(ع) جایی که مطمئن بود دست رد به سینه اش نمی زند. آمده بود تا از آقا حاجتش را بگیرد. خودش می گوید: «از کنار سقاخانه تکان نخوردم، به آقا گفتم تا حاجتم را ندهی وارد حرمت نمی شوم. آقا را به حق امام جوادش قسم داد تا بین او و خدا واسطه شود. می خواست اگر پسر دار شد اسمش را علیرضا بگذارد. علیرضا غلام امام رضا(ع) .دوست داشت پسرش نوکر اهل بیت باشد. همان جا از امام رضا (ع) خواست امام جواد (ع) را سرلوحه پسرش قرار دهد. حالا از آن روزها ??سال می گذرد و امام رضا (ع) تمام حاجت هایش را برآورده کرده است از علیرضایش که تا بود نوکر اهل بیت بود و تا شهادت پسرش که مانند امام جواد(ع) در ??سالگی به شهادت رسید. آقا تمام حاجتهایش را داد هم حاجت های خودش، هم علیرضا را مادر شهید علیرضا شهبازی به گذشته برمی گردد به سال ???? و تولد علیرضا. «بالاخره آقا علی بن موسی الرضا (ع) به حرفهایم گوش داد و با وجود این که گناهکار بودم حاجتم را داد. چهل روز بعد از تولد علیرضا پسرم را به پابوسی آقا آوردم. بازهم مثل قبل کنار سقاخانه ایستادم و از امام هشتم بابت عنایتش تشکر کردم. علیرضا تا وقتی کودک بود هر سال برای تولد و شهادت امام رضا(ع) همراه پدر و مادرش به پابوس آقا می آمد. اما وقتی بزرگتر شد دوست داشت به تنهایی و همراه کاروان برای زیارت امام رضا (ع) مشرف شود. مادرش می گوید: رضا همیشه تولد و شهادت حضرت را به مشهد می رفت گویی مشهدالرضا(ع) فقط اتصال علیرضا با خدا بود.» با وجود این که ?سال از شهادت علیرضا شهبازی می گذرد اما هنوز هم چهارشنبه شبها که می شود خواب به چشمان مادرش نمی آید. منتظر است تا هوا روشن شود تا او به مزار فرزند شهیدش بیاید. حالا دیگر بعد از گذشت ?سال همه کسانی که در گلزار شهدای بهشت زهرا کار می کنند مادر شهید شهبازی را می شناسند. مادر شهیدی که صبح بعد از طلوع آفتاب با ?عدد نان بربری تازه و پنیر به گلزار شهدا می آید. حتی یک هفته را هم از قلم نینداخته است. حالا پس از ?سال صبح های پنج شنبه همه منتظرند تا مادر شهید شهبازی بیاید. خودش می گوید: «چهارشنبه شب ها خواب به چشمانم نمی آید. از شوق این که فردا بر مزار علیرضا می آیم سر از پا نمی شناسم. در هر شرایطی باید پنج شنبه ها را با علیرضا باشم، برف، باران، سرما و گرما هم هیچ تاثیری در برنامه ام ندارد اینجا که می آیم انگار وارد بهشت شده ام. اینجا هستم تا حاج آقا پدر علیرضا بیاید دنبالم و باهم برگردیم منزل.» بازهم در صحبت هایش به امام رضا(ع) برمی گردد و به شهادت علیرضا. :«بعد از این که علیرضا شهید شد درست بعد از چهل روز باز هم به سرقرارم با آقا رفتم. مشهد، حرم، سقاخانه. بازهم ایستادم اما این بار دیگر چیزی از آقا نمی خواستم. تنها برای تشکر آمده بودم. گفتم یا امام رضا(ع) راضی ام به رضای خدا که خوب رضایی به من داده، باایمان و نمونه و به بهترین راه هم او را برد. اما به همان اندازه که داستان زندگی شهید علیرضا شهبازی شنیدنی است داستان شهادتش و عشق او به رهبر معظم انقلاب و شهدا شنیدنی تر است. علیرضا شهبازی عاشق شهدا بود و همیشه به مادر می گفت: آن قدر در سرزمین فکه به دنبال پیکرهای شهدا خواهم گشت تا خودم هم سعادت شهادت پیدا کنم.» مادرش درحالی که بالای مزار یکدانه پسرش نشسته با بغضی در گلو می گوید: « هر وقت می خواستم نماز بخوانم می گفت مادر تو را به خدا برای شهادتم دعا کن. می گفتم آخر تو یکدانه پسرمی من بعد از شهادتت چه کنم؟» پاسخش کوتاه بود: «مثل بقیه مادران شهدا، آرام باش. می گفت: وقتی من به شهادت رسیدم شما اصلا گریه، داد و فریاد نکن.» من هم به وصیت علیرضا عمل کردم چون شهادت آرزویش بود و حالا به آرزویش رسیده. مادر شهید شهبازی از شهادت پسرش می گوید، از کار در تفحص شهدا و علاقه اش به فکه، از عضویتش در بسیج مسجد امام رضا(ع) که راهش را به سرزمین فکه بازکرد. علیرضا همیشه می گفت: «مادر نمی دانی خاک فکه چقدر مظلوم است. به خاطر همین مظلومیت است که عاشق فکه و شهدایش هستم.» ماه رمضان سال ???? برای مادر حال و هوای دیگری دارد روزی که شهید شهبازی عازم فکه بود و از مادرش تنها نان و پنیر توشه راه خواست مادرش آن روز را این طور تعریف می کند:«علیرضا اکثر اوقات روزه بود. ولی آخرین باری که برای تفحص شهدا عازم فکه شد، ماه مبارک رمضان بود. گفتم چه غذایی برایت بپزم گفت: با ?نفر از بچه ها باهم به فکه می رویم. اگر می شود برایمان نان بربری و پنیر و سبزی بگیر.» این آخرین غذایی بود که برای علیرضا فراهم کردم به همین خاطر هم هر پنجشنبه به همان مقدار نان و پنیر می گیرم و بر سر مزارش می آیم. فردای عیدفطر بود که علیرضا شهید شد. علیرضا به آرزویش رسید و خاک مظلوم فکه نقطه وصالش به حضرت حق شد. بیست و ششم آذرماه سال ???? علیرضا شهبازی و محمد زمانی بر روی مین رفتند تا سالها بعد از جنگ از خیل شهدا عقب نمانند. بالاخره شهدا آنها را نیز به جمع خود فرا خواندند، مادرش با نگاهی به سنگ مزار فرزندش می گوید: رضا ?? شب همین جا زیارت عاشورا و نماز شب خواند. او شبها و روزهای زیادی این جا نماز خواند و از خدا خواست که شهید شود.حتی یکبار مادر یکی از شهدا وقتی علیرضا را در حال گریه دیده بود از او پرسیده بود پسرم چرا گریه می کنی دوست رضا هم در پاسخ به آن مادر شهید گفته بود: آخر قرار است شهید شود. به خاطر مادرش گریه می کند و می گوید مادر من هم قرار است مثل این خانم هر هفته مزار مرا بشوید. مادر شهید شهبازی علت دلبستگی پسر شهیدش را به این قطعه و مکانی که در آن دفن است حضور ? نفر از فرماندهان شهیدش به نام محمودوند و پازوکی عنوان می کند. مادر شهید شهبازی از شب شهادت پسرش و حال و هوای خود می گوید: ساعت ?? شب بود، با پدر شهید در خانه نشسته بودیم، وقتی خواستم از اتاق بیرون بروم ناگهان نور زیبایی جلوی پایم افتاد و خاموش شد. هراسان به داخل دویدم و به پدرش گفتم: حاج آقا یا علیرضا شهید شده یا شهید می شود. چون من نوری را دیدم. بعد از این که به خواب رفتم خواب علیرضا را دیدم که داخل خانه دراز کشیده بود و تعداد زیادی هم کبوتر از هواکش منزلمان به داخل آمده بودند. در خواب به رضا گفتم بگذار کبوترها را بیرون کنم که رضا گفت: نه مادر اینها کبوترهای امام رضا(ع) هستند، نباید بیرونشان کنیم. فردای آن روز رفتم امامزاده سیدنصرالدین و برای علیرضا سفره انداختم چون رضا ارادت خاصی به این امامزاده داشت و هر وقت دلش می گرفت برای زیارت به آنجا می رفت. اما دلم طاقت نیاورد و سریع برگشتم خانه ساعت ? بعدازظهر که شد زنگ تلفن قلبم را از جا کند صدایی از پشت گوشی خبر شهادت رضا را داد و تلفن قطع شد. اما بعد از عقد به من گفت: مادر من که نمی خواهم با ایشان زندگی کنم به خودش هم گفته ام که هدفم از ازدواج کامل شدن دینم و آماده شدن برای رفتن است. مامان من عقد کردم که بعد از شهادتم شما با دیدن عروسی پسرهای فامیل ناراحت نشوید. حالا با وجود گذشت ? سال از شهادت علیرضا، مادرش برای همسر شهید آرزوی خوشبختی می کند و می گوید: « با این که بعد از شهادت علیرضا همسرش دیگر به ما سر نزد ولی شنیده ام که ازدواج کرده است، امیدوارم که خوشبخت باشد.» دیگر وقت رفتن است نگاهی به صورت مادر شهید می اندازم هنوز نگاهش به سنگ مزار پسر و شعر روی آن مانده است می گوید آن شعر را بعد از شهادت در جیبش پیدا کردند: « توی این عالم هستی که همه رو به فناست به خدا یه دل دارم اونم مال امام رضاست » وقت رفتن مادر شهید شهبازی می گوید: بد نیست سری هم به موزه شهدای گلزار شهدای بهشت زهرا بزنی چون تنها دارایی علیرضا را آنجا گذاشته ام.
نویسنده: گمگشته |
یکشنبه 89 تیر 27 ساعت 12:28 عصر
|
|
|
نظرات دیگران نظر
|
نویسنده: گمگشته |
یکشنبه 89 تیر 27 ساعت 12:12 عصر
|
|
نظرات دیگران نظر
|
روایتگر دشت جنون، روحانی مجاهد، عارف وارسته، مرحوم حاج عبدالله ضابط را می توان پیشتاز عرصه راویتگری در وادی جهاد و شهادت نام برد. انسان وارسته ای که زندگانی خود را برای زنده نگاه داشتن یاد و خاطره و تبیین سیره شهدا صرف نمود.
بخشی از روایت مرحوم ضابط درباره « جایگاه شهدای مفقودالاثر » و خاطره یکی از دوستداران آن عارف سفر کرده را تقدیم می کنیم.
... مفقودالاثر یعنی یک عمر انتظار!
همسر شهیدی در فکه به من میگفت: حاجآقا من هیجده سال است شوهرم برنگشته و کسی هم چیزی نمیگوید که کجاست و خبری ازش ندارند!
این هم دختر هفده سالهاش است!
مفقودالاثر میدانید یعنی چه؟
یعنی هیجده سال چشم به در دوختن!
«الإنتظار أشد من القتل»
به اندازة عمر بعضی از ماها که زندگی کردیم این زن انتظار کشیده!
این همان است که امام میفرمود:
«مفقودان عزیز که محور دریای بیکران الهیاند و فقرای ذاتی دنیای دون در حسرت مقام آنها متحیرند».
کی میتواند بفهمد مفقود یعنی چه؟
فقط عشق است که این چیزها را به وجود میآورد.
آید آن روز که خاک سر کویش باشم جرعه نوش اسرار مگویش باشم... ***
بالاخره مزارش را پیدا کردم، توی بهشت ثامن الائمه صحن جمهوری آستان قدس رضوی.
هنوز سنگ نداشت.
با انگشت روی خاکش نوشتم:
شهید حاج عبدالله ضابط. بلند شدم، رفتم زیارت و برگشتم.
نوشتهام نبود.
صدایش یکدفعه ذهنم را پر کرد.
آن شب کنار اروند میگفت:
شهید گمنام کسی است که انتخاب کرد گمنام بودن را! برگرفته از امتداد و راویان
نویسنده: گمگشته |
یکشنبه 89 تیر 27 ساعت 12:11 عصر
|
|
|
نظرات دیگران نظر
|
خانه عایشه ماتم کده است. علی (ع) ،فاطمه، عباس ، زبیر ، فرزندان فاطمه حسن ، حسین دختران او زینب و ام کلثوم اشک می ریزند. علی به همکاری اسماء بنت عمیس مشغول شست و شوی پیغمبر است.در آن لحظه های دردناک بر آن جمع کوچک چه گذشته است؟ خدا می داند.کار شستشوی بدن پیغمبر تمام شده یا نشده،بانگی بگوش می رسد:الله اکبر. علی به عباس: - عمو ؛ معنی این تکبیر چیست؟ - معنی آن اینست که آنچه نباید بشود شد (?) . دیری نمی گذرد که بیرون حجره عایشه همهمه و فریادی بگوش می رسد. فریاد هر لحظه رساتر می شود : -بیرون بیائید! بیرون بیائید! و گرنه همه تان را آتش می زنیم ! دختر پیغمبر به در حجره می رود. در آنجا با عمر روبرو می شود که آتشی در دست دارد. - عمر!چه شده ؟ چه خبر است؟ - علی ، عباس و بنی هاشم باید به مسجد بیایند و با خلیفه پیغمبر بیعت کنند! - کدام خلیفه ؟ امام مسلمانان هم اکنون درون خانه عایشه بالای جسد پیغمبر نشسته است. - از این لحظه امام مسلمانان ابوبکر است. مردم در سقیفه بنی ساعده با او بیعت کردند. بنی هاشم هم باید با او بیعت کنند. - و اگر نیایند ؟ - خانه را با هر که در او هست آتش خواهم زد مگر آنکه شما هم آنچه مسلمانان پذیرفته اند بپذیرید. - عمر ! می خواهی خانه ما را آتش بزنی؟ - آری (?) - این گفتگو به همین صورت بین دختر پیغمبر و صحابی بزرگ و مهاجر و سابق در اسلام صورت گرفته است؟ یا نه خدا می داند. اکنون که مشغول نوشتن این داستان هستم ، کتاب ابن عبد ربه اندلسی (عقد الفرید) و انساب الاشراف بلاذری را پیش چشم دارم داستان را چنانکه نوشته شد از آن دو کتاب نقل می کنم. بسیار بعید و بلکه ناممکن می نماید چنین داستانی را بدین صورت هواخواهان شیعه یا دسته های سیاسی موافق آنان ساخته باشند ، چه دوستداران شیعه در سده های نخستین اسلام نیروئی نداشته و در اقلیت به سر می برده اند. چنانکه می بینیم این گزارش در سند های مغرب اسلامی هم منعکس شده است ، بدین ترتیب احتمال جعل در آن نمی رود. در کتاب های دیگر نیز مطالبی از همین دست ، ملایمتر یا سخت تر ، دیده می شود. طبری نویسد : انصار گفتند ما جز با علی بیعت نمی کنیم. عمر بن خطاب به خانه علی (ع) رفت ، طلحه و زبیر و گروهی از مهاجران در آنجا بودند. گفت به خدا قسم اگر برای بیعت با ابو بکر بیرون نیایید شما را آتش خواهم زد. زبیر با شمشیر کشیده بیرون آمد پایش لغزید و بر در افتاد مردم بر سر او ریختند و او را گرفتند. (?) راستی در آن روز چرا چنین گفتگو هائی بین یاران پیغمبر در گرفت؟ اینان کسانی بودند که در روزهای سخت به یاری دین خدا آمدند. بارها جان خود را بر کف نهاده بکام دشمن رفتند. چه شد که به زودی چنین به جان هم افتادند ؟ ? علی و خانواده پیغمبر چه گناهی کرده بودند که باید آنان را آتش زد ؟ بر فرض که داستان غدیر درست نباشد ، بر فرض که بگوئیم پیغمبر کسی را به جانشینی نگمارده است ، بر فرض که بر مقدمات انتخاب سقیفه ایرادی نگیرند ، سر پیچی از بیعت در اسلام سابقه داشت - بیعت نکردن با خلیفه گناه کبیره نیست. حکم فقهی سند می خواهد. سند این حکم چه بوده است؟ آیا این حدیث را که از اسامه رسیده است مدرک اجتهاد خود قرار داده بودند. لینتهین رجال عن ترک الجماعة او لاحرفن بیوتهم (?) بر فرض درست بودن روایت از جهت متن و سند، آیا این حدیث بر آن جمع قابل انطباق است؟ این حدیث را محدثان در باب صلوة آورده اند. پس مقصود تخلف از نماز جماعت است. از اینها گذشته آن همه شتاب در برگزیدن خلیفه برای چه بود؟ و از آن شگفت تر ، آن گفتگو و ستیز که میان مهاجر و انصار در گرفت چرا؟ آیا انصار واقعه جحفه را نمی دانستند یا نمی پذیرفتند؟ آیا می توان گفت از صد هزار تن مردم یا بیشتر که در جحفه گرد آمدند و حدیث غدیر را شنیدند هیچ یک از مردم مدینه نبود و این خبر به تیره اوس و خزرج نرسید؟ از اجتماع جحفه سه ماه نمی گذشت. رئیس تیره خزرج که خود و کسان او صمیمانه اسلام و پیغمبر اسلام را یاری کردند، چرا در آن روز خواهان ریاست شدند؟ و چرا به مصالحه با قریش تن در دادند و گفتند از ما امیری و از شما امیری؟ مگر امارت مسلمانان را چون ریاست قبیله می دانستند؟ چرا این مسلمانان غمخوار امت و دین، نخست به شستشو و خاک سپردن پیغمبر نپرداختند؟ شاید چنانکه گفتیم می ترسیدند فتنه برخیزد. ابو سفیان در کمین بود. ولی چرا از بنی هاشم کسی را در آن جمع نخواندند؟ آیا ابو سفیان و توطئه او برای اسلام آن اندازه خطرناک بود که چند ساعت هم نباید از آن غفلت کرد؟ ابو سفیان در آن روز که بود؟ حاکم دهکده کوچک نجران؟ اگر اوس ، خزرج مهاجران و تیره های هاشمی و بنی تمیم و بنی عدی و دسته های دیگر با هم یک دست می شدند ، ابو سفیان و تیره امیه چکاری از پیش می بردند؟ و چه می توانستند بکنند؟ هیچ! آیا بیم آن می رفت که اگر امیر مسلمانان بزودی انتخاب نشود پیش آمد ناگواری رخ خواهد داد؟ در طول چهارده قرن یا اندکی کمتر صدها بار این پرسش ها مطرح شده و بدان پاسخها داده اند چنانکه در جای دیگر نوشته ام این پاسخ ها بیشتر بر پایه مغلوب ساختن حریف در میدان مناظره است ، نه برای روشن ساختن حقیقت. به نظر می رسد در آن روز کسانی بیشتر در این اندیشه بودند که چگونه باید هر چه زودتر حاکم را برگزینند و کمتر بدین می اندیشیدند که حکومت چگونه باید اداره شود (?) و به تعبیر دیگر از دو پایه ای که اسلام بر آن استوار است (دین و حکومت) بیشتر به پایه حکومت تکیه داشتند. گویا آنان پیش خود چنین استدلال می کردند: چون تکلیف حکومت مرکزی معین شد و حاکم قدرت را بدست گرفت دیگر کارها نیز درست خواهد شد. درست است و ما می بینیم چون مدینه توانست وحدت خود را تامین کند ، در مقابل مرتدان ایستاد. و آنانرا سر جای خود نشاند. و پس از فرو نشاندن آشوب داخلی آماده کشور گشائی گردید. ولی آیا اصل حکومت و انتخاب زمامدار را می توان از دین جدا ساخت؟ بخصوص که شارع اسلام خود این اصل را تثبیت کرده باشد؟ به هر حال نزدیک به چهارده قرن بر این حادثه می گذرد. آنان که در آن روز چنان راهی را پیش پای مسلمانان نهادند ، غم دین داشتند یا بیم فرو ریختن حکومت را نمی دانم. شاید غم هر دو را داشتند و شاید پیش خود چنین می اندیشیدند که اگر شخصیتی برجسته ، عالم پرهیزگار ، و از خاندان پیغمبر،آن اندازه تمکن یابد که گروهی را راضی نگاه دارد ممکن است ، در قدرت حاکم تزلزلی پدید آید. این اشارت کوتاه که در تاریخ طبری آمده باز گوینده چنین حقیقتی است: «پس از رحلت دختر پیغمبر چون علی (ع) دید مردم از او روی گرداندند ، با ابو بکر بیعت کرد.» (?) آری چنانکه فرزند علی گفته است : «مردم بنده دنیایند...چون آزمایش شوند ، دینداران اندک خواهند بود.» چنانکه در جای دیگر نوشته ام ، من نمی خواهم عاطفه گروهی از مسلمانان جریحه دار شود ، نمی خواهم خود را در کاری داخل کنم که دسته ای از مسلمانان برای خاطر دین یا دنیا خود را در آن در آوردند. (?) آنان نزد پروردگار خویش رفته اند ، و حسابشان با اوست. اگر غم دین داشته اند و از آن کردارها و رفتارها خدا را می خواسته اند، پروردگار بهترین داورست. اما سخن شهرستانی سخنی بسیار پر معنی است که «در اسلام در هیچ زمان هیچ شمشیری چون شمشیری که بخاطر امامت کشیده شد بر بنیاد دین آهیخته نگردید.» (?) باز در جای دیگر نوشته ام که اگر نسل بعد و نسلهای دیگر ، در اخلاص و فداکاری همپایه مهاجران و انصار بودند امروز تاریخ مسلمانان بگونه دیگری نوشته می شد. ? دختر پیغمبر در بستر بیماری : «صبت علی مصائب لو انها صبت علی الایام صرن لیالیا» (?) منصوب به فاطمه (ع) مرگ پدر،مظلوم شدن شوهر،از دست رفتن حق،و بالاتر از همه دگرگونی هائی که پس از رسول خدا -به فاصله ای اندک- در سنت مسلمانی پدید گردید،روح و سپس جسم دختر پیغمبر را سخت آزرده ساخت.چنانکه تاریخ نشان می دهد،او پیش از مرگ پدرش بیماری جسمی نداشته است. نوشته نمی گوید،زهرا (ع) در آنوقت بیمار بود (??) ! بعضی معاصران نوشته اند فاطمه اساسا تنی ضعیف داشته است (??) . نوشته مؤلف کتاب «فاطمة الزهرا» هر چند در بیمار بودن او در چنان روز صراحتی ندارد،لکن بی اشارت نیست. عقاید چنین نویسد: «زهرا لاغر اندام،گندمگون و رنگ پریده بود.پدرش در بیماری مرگ،او را دید و گفت او زودتر از همه کسانم به من می پیوندد (??) هیچیک از این دو نویسنده سند خود را نیاورده اند. ظاهر عبارت عقاید این است، که چون پیغمبر (ص) دخترش را نا تندرست و یا کم بنیه دید بدو چنین خبری داد. نمی خواهم چون بعضی گویندگان قدیم بگویم فاطمه (ع) در هر روزی بقدر یکماه و در هر ماهی بقدر یکسال دیگران رشد می کرد (??) اما تا آنجا که می دانم و اسناد نشان می دهد نه ضعیف بنیه و نه رنگ پریده و نه مبتلا به بیماری بوده است. بیماری او پس از این حادثه ها آغاز شد. وی روزهائی را که پس از مرگ پدر زیست ، رنجور ، پژمرده و گریان بود. او هرگز رنج جدائی پدر را تحمل نمی کرد. و برای همین بود که چون خبر مرگ خود را از پدر شنید لبخند زد. او مردن را بر زیستن بدون پدر شادی خود می دانست. داستان آنانرا که به در خانه او آمدند و می خواستند خانه را با هر کس که درون آنست آتش زنند،نوشتیم. چنانکه دیدیم سندهای قدیمی چنان واقعه ای را ضبط کرده است. خود این پیش آمد به تنهائی برای آزردن او بس است تا چه رسد که رویدادهای دیگر هم بدان افزوده شود. آیا راست است که بازوی دختر پیغمبر را با تازیانه آزرده اند؟ آیا می خواسته اند با زور بدرون خانه راه یابند و او که پشت در بوده است،صدمه دیده؟در آن گیر و دارها ممکن است چنین حادثه ها رخ داده باشد. اگر درست است راستی چرا و برای چه این خشونت ها را روا داشته اند؟ چگونه می توان چنین داستان را پذیرفت و چسان آنرا تحلیل کرد؟ مسلمانانی که در راه خدا و برای رضای او و حفظ عقیدت خود سخت ترین شکنجه ها را تحمل کردند، مسلمانانی که از مال خود گذشتند ، پیوند خویش را با عزیزترین کسان بریدند ، خانمان را رها کردند، به خاطر خدا به کشور بیگانه و یا شهر دور دست هجرت نمودند، سپس در میدان کارزار بارها خود را عرضه هلاک ساختند ، چگونه چنین حادثه ها را دیدند و آرام نشستند. راستی گفتار فرزند فاطمه سخنی آموزنده است که: «آنجا که آزمایش پیش آید دینداران اندک خواهند بود». (??) از نخستین روز دعوت پیغمبر تا این تاریخ بیست و سه سال و از تاریخ هجرت تا این روزها دهسال می گذشت. در این سالها گروهی دنیاپرست که چاره ای جز پذیرفتن مسلمانی نداشتند خود را در پناه اسلام جای دادند. دست های از اینان مردمانی تن آسان و ریاست جو و اشراف منش بودند. طبیعت آنان قید و بند دین را نمی پذیرفت.اگر مسلمان شدند برای این بود که جز مسلمانی راهی پیش روی خود نمی دیدند. قریش این تیره سرکش که ریاست مکه و عربستان را از آن خویش می دانست پس از فتح مکه، در مقابل قدرتی بزرگ بنام اسلام قرار گرفت. و چون از بیم جان و یا به امید جاه مسلمان شد، می کوشید تا این قدرت را در انحصار خود گیرد. بسیار حقیقت پوشی و یا خوش باوری می خواهد که بگوئیم اینان چون یک دو جلسه با پیغمبر نشسته و به اصطلاح محدثان لقب صحابی گرفته اند،در تقوی و پا بر سر هوی نهادن نیز مسلمانی درست بودند. از همچشمی و بلکه دشمنی عرب های جنوبی و شمالی در سده های پیش از اسلام آگاهیم (??) مردم حجاز به مقتضای خوی بیابان نشینی ، مردم یثرب را که از تیره قحطانی بودند و به کار کشاورزی اشتغال داشتند خوار می شمردند. قحطانیان یا عربهای جنوبی ساکن یثرب، پیغمبر اسلام را از مکه به شهر خود خواندند ،بدو ایمان آوردند، با وی پیمان بستند. در نبردهای بدر ، احد ، احزاب و غزوه های دیگر با قریش در افتادند ، و سرانجام شهر آنان را گشودند. قریش هرگز این خواری را نمی پذیرفت. از این گذشته مردم مدینه در سقیفه چشم به خلافت دوختند. تنها با تذکرات ابوبکر که پیغمبر گفته است «امامان باید از قریش باشند» عقب نشستند. اگر انصار چنانکه گرد پیغمبر را گرفتند گرد خانواده او فراهم می شدند و اگر حریم حرمت این خانواده همچنان محفوظ می ماند، چه کسی تضمین میکرد که قحطانیان بار دیگر دماغ عدنانیان را بخاک نمالند. اینها حقیقت هائی بود که دست درکاران سیاست آنروز آنرا بخوبی می دانستند. ما این واقعیت را بپذیریم یا خود را بخوش باوری بزنیم و بگوئیم همه یاران پیغمبر در یک درجه از پرهیزگاری و فداکاری بوده اند و چنین احتمالی درباره آنان نمی توان داد،حقیقت را دگرگون نمی سازد. دشمنی میان شمال و جنوب پس از عقد پیمان برادری بین مهاجر و انصار در مدینه موقتا فراموش شد و پس از مرگ پیغمبر نخستین نشانه آن دیده شد. و در سالهای بعد آشکار گردید. و چنانکه آشنایان به تاریخ اسلام می دانند،این درگیری بین دو تیره در سراسر قلمرو اسلامی تا عصر معتصم عباسی بر جای ماند. من نمی گویم خدای نخواسته همه یاران پیغمبر این چنین می اندیشیدند. در بین مضریان و یا قریشیان نیز کسانی بودند که در گفتار و کردار خود خدا را در نظر داشتند نه دنیا را و گاه برای رعایت حکم الهی از برادر و فرزند خود هم می گذشتند، اما شمار اینان اندک بود. آیا می توان به آسانی پذیرفت که سهیل بن عمرو، عمرو بن عاص ، ابو سفیان و سعد بن عبد الله بن ابی سرح هم غم دین داشتند؟ بسیار ساده دلی می خواهد که ما بگوئیم آنکس که یک روز یا چند مجلس یا یک ماه یا یکسال صحبت پیغمبر را دریافت، مشمول حدیثی است که از پیغمبر آورده اند : «یاران من چون ستارگانند بدنبال هر یک که رفتید، راه را یافته اید» من بدین کاری ندارم که این حدیث از جهت متن و سند درست است یا نه ، این کار را به عهده محدثان می گذارم ، آنچه مسلم است اینکه در آن روز ها یا لااقل چند سال بعد ، اصحاب پیغمبر رو بروی هم قرار گرفتند. چگونه می توان گفت هم آنان که به دنبال علی علیهالسلام رفتند و هم کسانی که پی طلحه و زبیر و معاویه را گرفتند راه راست را یافته اند. خواهند گفت خلیفه و یاران او از نخستین دسته مسلمانان و از طبقه اول مهاجرانند. درست است. اما از خلیفه و یک دو تن دیگر که بگذریم پایه حکومت را چه گروهی جز قریش استوار می کرد؟ و مجریان حکومت کدام طایفه بودند؟برای استقرار حکومت باید قدرت یک پارچه شود. و برای تامین این قدرت باید هر گونه مخالفتی سرکوب گردد و بسیار طبیعی است که با دگرگونی شرایط، منطق هم دگرگون شود به نقل از سایت بان مقالات فارسی
نویسنده: گمگشته |
دوشنبه 89 اردیبهشت 13 ساعت 9:4 صبح
|
|
نظرات دیگران نظر
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|